قدما كليه تغييراتي را كه عارض اجسام میشود حركت میناميدند، و بنابراين انواع حركات قائل بودند، مثلاً تغيير مكان جسم را حركت مكاني، و تغيير حالت اجسام (گرم شدن آب و تغيير رنگ ميوه در درخت) را حركت كيفي اصطلاح كرده، و میگفتند استحاله يا تغيير حالت اجسام ، حركت در كيف است و حركت محرك میخواهد، پس هر وقت استحاله واقع شود محركي است و متحركي به عبارت ديگر مؤثري هست و متأثري، و دراين مقام محرك را میگويند فعل كرده و متحرك را میگويند منفعل شده است پس استحاله فعل و انفعال است. اين اصطلاح با آنچه كه ما امروز از كلمه (فعل و انفعال) مراد میكنيم فرق دارد و بايد به آن توجه داشت تا اشتباهي در مفهوم عبارات پيش نيايد. امروز ما فعل و انفعال را در مورد اعمال شيميايي به كار میبريم، در حاليكه قدما در اعمال فيزيكي به كار میبردند، مثلاً اگر آب گرم را با آب سرد مخلوط كنيم، اين مخلوط درجه حرارت متوسطي پيدا میكند؛ در اين حال قدما میگفتند بين آب گرم و آب سرد فعل و انفعال واقع شده است قدما میگفتند مبدا فعل صورت جسم است، و انفعال مربوط به ماده میباشد؛ توضيح آنكه هر جسمي داراي صورت و مادهای است؛ صورت اصطلاحي است براي هر جسم مادامي كه ماهيت آن تغيير پيدا نكرده باشد ولو اينكه تحت تأثير عوامل خارجي به اشكال گوناگون درآيد؛ مثلاً اگر آب را حرارت دهيم جوشيده به شكل بخار در میآيد و اگر برودت دهيم منجمد میشود و به شكل يخ در میآيد، ولي در اين تغيير حالات، ماهيت آب عوض نشده و بخار آب و يخ در حقيقت همان آب است كه در وضع اول به شكل بخار و در حال دوم به شكل يخ درآمده است قدما میگفتند در همه اين موارد، آب صورت آبي خود را از دست نداده و تغيير ماهيت پيدا نكرده است، زيرا میتوان بخار آب را به وسيله برودت و يخ را به وسيله حرارت مجددا تبديل به آب كرد؛ ولي چنانكه میدانيم بخار آب تحت تاثير حرارت شديد تبديل به گازهاي اكسيژن و نيتروژن میشود در اين حال مخلوط گازهاي مزبور را نمیتوان آب ناميد، زيرا نمیتوان آنها را به وسيله برودت تبديل به آب كرد. قدما از اين مطلب آگاه بودند و میگفتند آب تحت تاثير حرارت شديد صورت آبي خود را از دست داده و صورت هوايي پيدا میكند، پس "صورت" آن چيزي است كه هر جسم به وسيله آن از جسم ديگر مشخص و متمايز میگردد. اكنون گوييم آب تا وقتي كه صورت آبي خود را از دست نداده، داراي آثار و خواصي است كه مهمتر از همه اين است كه اگر آن را به طبيعت خود واگذارند، و عوامل خارجي در آن اثر نكند، سرد و تر (سيال) بوده و نيز سنگينتر از هوا، و سبكتر از خاك میباشد، و آب به واسطه اين خواص منشأ آثار و افعالي میشود، مثلاً سردي آن میتواند جسم گرمي را سرد نمايد، قدما اين عمل را به "صورت" آب نسبت داده میگفتند مبدأ فعل صورت جسم است، و صورت را "طبيعت نوعيه" هم میناميدند. ابنسینا میگويد (در صفحه 697 شفا"فن سماع طبيعي") اجسام عنصري چون با هم ملاقات كنند بعضي در بعضي فعل میكنند و هر كدام از آنها به سبب صورتشان فاعل است و به سبب ماده منفعل، چنانكه شمشير تيزيش فعل میكند و آهنش كندي و فرسودگي میيابد، و اين فعل و انفعال همواره استمرار دارد تا يكي از دو امر پيش آيد يا يكي بر ديگري غلبه كند و او را از نوع خود میسازد؛ مثل اينكه آتش چون به چوب برسد آن را میسوزاند؛ در اين حالت صورتي كه غالب شده میگوييم كائن است و صورتي كه مغلوب شده فاسد است؛ با اينكه يكي بر ديگري غلبه نمیكند، اما كيفيت هر دو چنان تغيير میيابد كه در آنها كيفيت متشابهي دست میدهد؛ اين عمل را امتزاج و آن كيفيت متشابه را مزاج مینامند، مثل اينكه سركه و انگبين چون با هم ممزوج شوند سركنگبين درست میشود كه نه سركه است و نه انگبين بلكه كيفيت خاص دارد . اما اگر ميان آن دو جسم فعل و انفعالي دست ندهد، مثل اينكه نمك و فلفل را به هم بياميزند آن را اختلاط میگويند نه امتزاج اكنون ميخواهيم بدانيم چگونه عناصر با يكديگر تركيب شده اجسام مركب را به وجود میآورند. قدما میگفتند هريك از عناصر چهارگانه مكاني طبيعي دارد كه در آنجا ساكن است . مكان طبيعي خاك در مركز است و مكان آب بر روي خاك و مكان هوا روي آب و مكان آتش در بالاي همه و محيط بر كره هواست و اگر جسمیرا از مكان طبيعي خود خارج كنيم مثلاً سنگي به هوا پرتاب نماييم مجددا به كره خاك كه مكان طبيعي اوست برمیگردد و در آنجا ساكن میشود. عاملي كه باعث اين حركت میشود عبارت از قوهاي است در ذات جسم و تا وقتي كه سنگ به مركز كره خاك نرفته اين قوه در او موجود است و ميل دارد سنگ را تا مركز زمين ببرد و همين ميل به حركت و رسيدن به مكان طبيعي است كه د او قوه سقوط ايجاد میكند ولي در مركز زمين ديگر اين قوه موجود نيست زيرا آنجا مكان طبيعي اوست و ميل ندارد از آنجا به جاي ديگر حركت نمايد. (اين نظريه با آنچه امروزه درباره سقوط اجسام به علت قوه جاذبه میدانيم هيچگونه تفاوتي ندارد زيرا امروز علت سقوط سنگ را قوه جاذبهای كه از مركز زمين اعمال میشود میدانيم و اين قوه تا وقتي كه سنگ به مركز زمين نرسيده است وجود داشته و باعث حركت و سقوط سنگ میشود همين كه به مركز زمين رسيد در آنجا ساكن گردد وديگر قوهای كه باعث كشش سنگ شود از طرف زمين به آن وارد شود) ولي اگر عناصر به صورت اجزا بسيار ريز درآيند اين قوه طبيعي و اين ميل به حركت و رسيدن به مبدا خود در آنها كم شده و میتوانند در غير مكان طبيعي خود باقي بمانند مثلاً اگر طلا را خرد كرده و به درشتي دانههاي خشخاش يا كوچكتر از آن در آوريم در آب فرو میروند، در حاليكه طلاي ساييده شده مجددا با يكديگر جمع شده و میايستد و ته نشين نمیشود؛ در حاليكه طلاي سائيده شده مجددا با يكديگر جمع شده و مجموعا دانههايي به درشتي ته سنجاق يا قدري كوچكتر از آن تشكيل دهند در آب فرو رفته ته نشين خواهند شد؛ پس ريز شدن اجزا سبب ضعف قواي طبيعي اجسام است كه نتوانند به طبيعت خود براي مكانيكه مخصوص هر يك از آنها است حركت كنند (امروز میدانيم كه قواي ديگري نيز از قبيل مقاومت محيط مادي در برابر حركت اجسام در اين امر دخالت دارد) به اين ترتيب اجزا خاكي و آبي میتوانند به صورت ذرات فوقالعاده ريز درآمده و با اجزا هوا آميخته شده جسم مركبي را بسازند، اجزا اين جسم مركب از يكديگر جدا نشده و هر يك به علتي كه ذكر كرديم به مكان طبيعي خود نمیروند و اگر جدا شدند زماني درازتر و حركتي بسيار كندتر لازم دارند و هر قدر اجزا مزبور ريزتر باشند تركيب، يعني جمع شدن آنها با يكديگر با وجود دوري از طبيعتي كه از هم دارند بهتر و كاملتر صورت گرفته و جداشدنشان از يكديگر سختتر و ديرتر انجام خواهد گرفت به اين ترتيب قدما معتقد بودند كه در اجسام مركب، عناصر به صورت اجزا فوق العاده ريز در مجاورت يكديگر قرار داشته و به عبارت ديگر در مركبات صورت عناصر محفوظ میباشد يعني مثلاً اجزا آب و خاك و هوا بدون اينكه تغيير ماهيت داده باشند بالفعل در يك برگ درخت موجود میباشند، منتها چشم قادر نيست اجزای مشكله را به واسطه غايت خردي و ريزي كه دارند از هم تميز و تشخيص دهد، مانند اينكه گرد زغال را اگر با گرد سفيداب به طور كامل مخلوط نمايند حس نمیتواند اجزای آن را از يكديگر تشخيص دهد و رنگي كه درك میشود بين سياهي و سپيدي است؛ ارسطو در اين باره میگويد: اگر ادراك حس بصر در نهايت قوت بود، شخص در گوشت، آب و خاك و هوا و آتش را از يكديگر متمايز ميديد (صفحه 689 ترجمه سماع طبيعي) پس از اينكه اجسام بسيط به اين ترتيب به يكديگر پيوستند، جسم مركب داراي قوامي گرديده و اجزا جسم مزبور به واسطه تماس با يكديگر فعل و انفعال خواهند كرد. اما معني قوام اين است كه اگر جسمي خشك با جسمي تر يا جسمي كثيف با جسمي لطيف آميخته گردد مجموع به حالتي از خشكي و تري يا كثافت و لطافت و سختي و نرمي كه متوسط اين دو حالت ممتزج باشد در میآيد و هر كدام كه اجزائشان غلبه پيدا كند قوام آن در مزاج غالب بوده و هر كدام كه اجزائشان كمتر باشد در امتزاج ضعيفتر میگردد. سادهترين مثال براي درك اين مطلب اين است كه اگر آب و خاك با يكديگر مخلوط گردند گل بر حسب غلبه آب يا خاك رقيقتر يا غليظتر خواهد بود. اما پيدايش يك جسم مركب در اثر فعل و انفعال اجزا اجسام بسيط به اين ترتيب است كه ابتدا اجزا اجسام مزبور كه به صورت ذرات بسيار ريزي درآمدهاند با يكديگر تماس پيدا میكنند . توضيح آنكه در هندسه تماس به اين معني است كه دو مقدار نهايتشان يكي باشد و فعل و انفعال منظور نيست اما در اين موضوع تماس اصطلاح است براي موردي كه فعل و انفعال در كار باشد و منظور از فعل و انفعال اين است كه چون دو جسم با هم مجاور شدند گرمي و سردي آنها در يكديگر تأثير كرده و در مجموع يك حالت متوسط ميانه گرمي و سردي بر حسب غالب بودن يا ضعيف بودن يا متوسط بودن اجزا به يكديگر پيدا میشود و هر اندازه كه اجزا اجسام گرم يا سرد زيادتر باشد حالت متوسط به كيفيت آن جسم غالب نزديكتر خواهد بود و كيفيت مابين اين اجزابه يك حالت باقي میماند در ممتزج متشابه است؛ پس امتزاج ازاجتماع اجزايي به وجود میآيد كه داراي احوال مختلفند ولي حس در مجموع آنها حال هر يك را جداگانه كرده درك نكرده بلكه يك حالت واحد از مجموع حالات مختلفه آنها در میيابد و اين حالت متوسط و متشابه را مزاج نامند و عناصر كه عبارت از خاك و آب و هوا باشند در جسم متمزج زمان قابل اعتنايي باقي میمانند. اما راجع به عنصر آتش كه چگونه داخل در تركيب اجسام میشود بحثها و مناقشات خيلي زياد در كتب علمي قديم ديده میشود كه مبنا و اساس همه آنها يك سلسله فرضيات و نظريات فلسفي توام با بعضي مشاهدات و تجربيات علمي بوده است. دنباله اين مباحثات تا قرن هيجدهم ميلادي در اروپا كشيده شده و حتي بوفون طبيعي دان معروف فرانسوي كه شهرت جهاني دارد همان فرضيات را اساس نوشتههاي خود قرار داده است چنانكه در جلد اول كتاب تاريخ طبيعي خود مینويسد: (چهار عنصر خاك و آب و هوا و آتش كم و بيش در تر كيب كليه اجسام موجود میباشد. اجسامي كه خاك و آب در آنها غلبه دارد مواد متكاثف و سخت و ثابت را تشكيل داده و اجسامي كه هوا و آتش در آنها غالب میباشد و مواد قابل احتراق را به وجود میآورند.) سپس مینويسد: (اشكال بزرگي كه در اينجا هست اين است كه بدانيم چگونه هوا و آتش كه هر دو فرار هستند ممكن است به تمام اجسام چسبيده و جز متشكله آنها گردند؛ اينكه گفتيم كليه اجسام براي اين است كه نه تنها در مواد قابل احتراق مقدار زيادي هوا و آتش موجود است، بلكه در ساير موارد هم اين دو عنصر وجود دارند، ولي اجسامي كه غير قابل احتراق و بسيار ثابت و پايدار هستند، هوا و آتش در آنها خيلي محكم چسبيده شده است). بوفون براي اينكه توجيهي جهت اين مطلب پيدا كند، آتش را با نور مقايسه میكند و میگويد. (هر گاه نور به جسمي بتابد قسمتي از آن منعكس شده و مقدار زيادي نيز جذب جسم گرديده و در نتيجه نور خاموش میشود، و به اين ترتيب نور داخل در تركيب اجسام میگردد. عنصر آتش نيز به همين ترتيب به واسطه مستقر شدن در اجسام و به علت ضرباتي كه به ماده ثابت و پايدار جسم وارد میآورد جز اجسام شده و آن هم مانند نور خاموش میگردد.) قدما نيز مانند بوفون آتش و نور را با يكديگر مقايسه كرده و نظير همين مطالب را گفتهاند و بسياري از دانشمندان قديم معتقد بودند كه اجزا آتش همراه با اجزا ساير عناصر در اجسام مركب موجود است، منتها چون به طور جدا از هم در خلل اجزا ديگر متفرق میباشد لذا حرارت آن در لمس محسوس نيست. ابوالبركات بغدادي در اين باره چنين میگويد: (به عيان میبينيم كه آتش در سنگ آهك مدت مديدي باقي میماند و حال آنكه مانند ساير سنگها در لمس سرد است و پس از مدتي كه آب روي اين سنگ آهك ريختيم، آتشي كه در طبيعت او به حال كمون بود ظاهر میشود و گوگرد را مشتعل كرده و چيزي را كه قابل پختن است میپزد و چيزي را كه قابل احتراق است محترق میكند، و علت اينكه آتش در خلل و فرج سنگ به طور كمون باقي مانده و با سردي هوا در مدت مديدي خاموش شده و حرارت اجزا آن هم ظاهر نگرديده بلكه از حس مخفي بوده اين است كه اجزا متفرق و بطور جدا از هم در خلل اجزا ديگر موجود است و به محض اينكه آب بر آن ريختيم ظاهر میشود، به همين طريق آتش در مزاج داخل شده و با ديگر ممتزجات آميخته میگردد و اثر آن در فعل و انفعال و رنگها و طعمها و بوها ظاهر میشود، چنانكه درانواع ممتزجات مشهود است، و حرارت اجزا كم نمیشود و به سبب برودت ضعيف هم نمیگردد) در خاتمه اين بحث گوييم مزاج (يعني كيفيتي كه از امتزاج عناصر پيدا میشود) نه قسم است: يك قسم آنكه وجود خارجي ندارد اعتدال مطلق است يعني هر عنصري در عنصرهاي ديگر همانقدر فعل كرده باشد كه آنها در او كردهاند و هيچكدام كيفيتشان بر ديگري غلبه نداشته باشد. چهار قسم هم مزاج بسيط است كه در هر يك از آنها دو كيفيت متضاد از چهار كيفيت معتدلند و از دو كيفيت متضاد ديگر يكي غالب است و آن مزاج به نام كيفيتي كه غالب است مينامند و آنها عبارتند از: مزاج سرد، مزاج گرم، مزاج تر، مزاج خشك. چهار قسم هم مزاج مركب است كه در آنها از هر دو كيفيت متضاد يكي غالب باشد و آنها عبارتند از: مزاج گرم و خشك، مزاج گرم و تر، مزاج سرد و خشك، مزاج سرد و تر. براي توضيح و روشنتر شدن مطلب ترجمه عبارتي را كه ابنسینا در اين باره در كتاب شفا آورده (سماع طبيعي صفحه 711) در اينجا ذكر میكنيم و آن اين است: "اين مزاج، بر چند وجه است يا اين است كه جسم بسيط گرم جسم سرد را به همان مقدار گرم میكند كه جسم سرد جسم گرم را سرد میكند تا حالتي حادث شود كه واسطه ميان شدت سردي و گرمي باشد و همچنين ميان شدت تري و خشكي و اين امتزاج را معتدل مطلق میگويند (معتدل مطلق در خارج وجود ندارد) اما اگر اعتدال فقط ميان گرمي و سردي باشد و ميان تري و خشكي نباشد بلكه تري غالب باشد آن را مزاج تر میگويند يا اگر خشكي يا اگر خشكي غالب باشد آن را مزاج خشك مینامند و اگر امر معكوس باشد و اعتدال ميان گرمي و سردي نبوده بلكه ميان خشكي و تري باشد يعني گرمي يا سردي غالب باشد مزاج را گرم يا سرد گويند و اين مزاجها از اعتدال مطلق خارج است و در آنها فعل و انفعال چنين واقع شده كه يكي از دو طرف متضاد غالب گرديده و دو طرف ديگر اعتدال يافته است. در مقابل اين چهارقسم مزاج بسيط چهارقسم ديگر هست كه مركب است و آن اين است كه اعتدال ميان دو طرف متضاد نباشد بلكه چنان استقرار يافته باشد كه دو غلبه در كار باشد يعني هم گرمي باشد و هم خشكي و يا هم سردي باشد و هم خشكي يا هم گرمي باشد و تري يا هم سردي باشد و تري. پس جمعا نه مزاج میشود يكي معتدل و چهار مزاج بسيط و چهار مزاج مركب." كيفيت مزاجها از چهار كيفيت كه گرمي و سردي و تري و خشكي باشد فقط دو كيفيت گرمي و سردي اثر كننده (فاعل) است، يا مثلاً حرارت آتش يخ را ذوب كرده و آب را داغ و سپس تبديل به بخار مینمايد و اگر ميله آهني را حرارت دهيم بر طول آن افزوده میگردد؛ همچنين سرما در كائنات اثر دارد، زيرا به طور محسوس میبينيم كه برودت باعث انجماد آب شده و در فصل زمستان آثاري كه از سرماي هوا پيدا میشود بر همه مشهود است ولي خشكي و تري (و به عبارت ديگر جامد و سيال بودن) كه دو كيفيت ديگر هستند تاثيري در اجسام نداشته و نمیتوانند باعث تغيير آنها شوند، بلكه خودشان تحت تاثير حرارت و برودت قرار میگيرند، به اين معني كه حرارت مثلاً، جامد بودن را از آهن سلب كرده و آن را میتواند مايع كند، در صورتي كه جامد بودن آهن نمیتواند منشا اثري در اجسام باشد، به اين جهت میگويند كه گرمي وسردي فاعلند و تري و خشكي منفلعند. ابنسینا در كتاب شفا (فن سماع طبيعي) میگويد (به صفحه 729 ترجمه آن مراجعه شود): "كيفيات ملموس اولي (كيفياتي كه با حس درك میشوند و بر كيفيات ديگر مقدم هستند) چهار است كه دوتاي آنها گرمي و سردي فاعلند و به واسطه فاعل بودن، آنها را به فعل شان تعريف میكنند و میگويند گرمي آن است كه اجسامي را كه مختلفند از هم جدا میكند و اجسامي را كه متشابهند با هم جمع میكند و اين خاصيت آتش است و سردي آن است كه اجسام متشابه و غير متشابه را با هم جمع میكند و اين خاصيت آبست و دو كيفيت ديگر از اين چهار كيفيت يعني تري و خشكي منفعلند و به واسطه منفعل بودن تعريفشان به انفعالشان میشود و میگويند تري كيفيتي است كه به واسطه او جسم به آساني محصور میشود و شكل جسمي را كه بر او احاطه دارد میپذيرد و به زودي هم ترك شكل میكند (تعريفي است كه امروز در كتابهاي فيزيك از جسم مايع يا سيال میكنند) و خشكي كيفيتي است كه به واسطه او جسم به دشواري محصور میشود و از غير خودش به دشواري قبول شكل میكند و به دشواري هم آن را ترك میكند (تعريف جسم جامد در كتابهاي فيزيك امروز) و از اين روست كه دو جسم تر به واسطه تماس به آساني به هم میچسبند و تا وقتي كه تماسشان محفوط است جداشدنشان دشوار بلكه غير ممكن است تا اينكه پيوستگي آنها به آساني جدا شود و جسم خشك به خلاف اين است و اين رو دو كيفيت اول را فاعل و دو كيفيت دوم را منفعل میخوانند اگر چه گرم و سرد هر يك در ديگري فعل میكند و از او منفعل هم میشود و همچنين هر يك از تر و خشك هم در ديگري فعل میكند و هم از او منفعل میشود وليكن چون گرم و سرد را به تر و خشك بسنجند ديده میشود كه تر و خشك در گم و سرد تأثير نمیكند اما گرم و سرد در تر و خشك تاثير میكند." هر عنصري داراي كيفيت و مادهای (گوهري) میباشد. كيفيت اثر كننده و ماده اثر پذيرنده است، مثلاً حرارت آتش در ماده يا گوهر آب اثر كرده آن را تبديل به بخار میكند." در صفحه 697 ترجمه "سماع طبيعي" براي توضيح اين مطلب چنين میخوانيم: "اجسام عنصري چون با هم ملاقات كنند بعضي در بعضي فعل میكنند و هر كدام از آنها به سبب صورتشان (كه آن را طبيعت يا كيفيت نيز گويند) فاعل است و به سبب ماده منفعل چنانكه شمشير تيزيش فعل میكند و آهنش كندي و فرسودگي میيابد." تركيب يا امتزاج دو جسم عنصري به وسيله قواي متضاد آنها صورت میگيرد. از يك طرف گرمي و سردي كه دو ضدند در يكديگر تأثير كرده و از طرف ديگر تري وخشكي نيز در يكديگر تأثير مینمايند. اگر يكي بر ديگري غلبه كند او را از نوع خود میسازد، مثل اينكه آتش چون به چوب برسد آن را میسوزاند، در اين صورت گويند چوب فاسد و آتش كائن شد. سيزده علامت هيپوتيروئيدي (بي كفايتي تيروئيد) كه با سيزده علامت سردي مزاج تطبيق میكند به شرح زير: 1- در كتاب علم الغدد صفحه 152 جلد 1 مینويسد " بهت جسمي و بهت روحي و تنزل و انحطاط در اعمال ارگانيك بدن، و روي هم رفته در تمام اعمال حيات بطو و كندي راه يافته است." در كامل الصناعه صفحه 33 مینويسد: "و تكنون الافعال النفسانيه و الحيوانيه و الطبيعيه فيه ناقصه ضعفيه) و به طوري كه قبلا گفتيم سزاري در كتاب "بيماريهاي غدد مترشح داخلي صفحه 17 مینويسد:" غدد مترشح داخلي توسط هورمونهاي خود در تمام دوران حيات براي تنظيم اعمال سه دستگاه بزرگ بدن يعني: Inrellectuel و Animal و Organique به كار میرود؛ و چنانكه میبينيم نام اين سه دستگاه و اعمال آن در كامل الصناعه به نام نفساني به معني (Inrellectue) حيواني به معني (Animal) طبيعي به معني (Organique) ديده میشود. 2- در كتاب علمالغدد جلد 1 صفحه 151 مینويسد: "ارتشاح نسج زير جلدي در همه جاي بدن ديده میشود؛ در سينه و در حفره ترقوه به شكل توده چربي، در شكم به شكل يك پيش بند، و در اطراف عاليه و سافله به شكل آماس و ورم جلوه میكند." در كاملالصناعه در يك عبارت كوتاه مینويسد "كثره الشحم و قله اللحم" يعني زيادي پيه و كمي گوشت بدن. 3- در علمالغدد صفحه 153 مینويسد: "كمخوني چه از لحاظ شماره گلبولها و چه از لحاظ مقدار هموگلوين ديده میشود" و باز در همان صفحه مینويسد:"خون جريان طبيعي ندارد و علت كبودي (سيانوز) چهره و پايان اندامها از آنجاست." و در كاملالصناعه مینويسد: "و بياض اللون و كمودته ان كان البرد مفرطا" يعني سپيدي رنگ بدن (كه علامت كمخوني است) و تيرگي آن (كه همان سيانوز میباشد) هر گاه سردي مزاج زياد باشد. 4- در علم الغدد صفحه 153: "حرارت بدن پايين است و بين 36 و 37 درجه نوسان دارد" و در كتاب "بيماريهاي غدد مترشح داخلي" تاليف سزاري مینويسد: "اين بيماران هيپوترمي دارند و درجه حرارت بدن آنها گاهي تا 35 درجه هم تنزل مینمايد." و در كاملالصناعه مینويسد: "و اذا لمس وجد باردا" "اگر بدن را لمس كنيم آن را سرد میيابيم." 5- در كتاب علمالغدد صفحه 153: "بدن به كمترين سرمايي حساس است" ابنسینا در كتاب قانون ضمن بيان علايم گرمي و سردي مزاج مینويسد: "و اما السادس فهو جنس الدلايل الماخوذه من سرعه انفعال الاعضا كان العضو يسخن سريعا فهو حاد المزاج و ان كان يبرد سريعا فالامر بالضد" يعني ششمين دليل براي شناختن مزاجها "سرعت واكنش اعضا بدن" است؛ اگر در برابر گرما زود متاثر شود علامت گرمي مزاج و اگر از سرما زود متأثر گردد، علامت سردي مزاج است. براي توضيح بيشتر در اين باره به كتاب علم الغذد مراجعه میكنيم، در جلد 1 صفحه 19 ضمن علايم "زيادي ترشح تيروئيد" كه مطابق با گرمي مزاج است مینويسد: "افزايش متابوليسم با افزايش توليد حرارت همراه است، و آن را میتوان فهميد كه چرا خوف الحراره دارند. جامه كلفت و ستبر نمیپوشند، رواندازخود را به يك سو میافكنند، از گرما به هراس اندرند و بحرآنهاي عرق خيز دارند." در صفحه 152 همين كتاب ضمن علايم "كمي ترشح تيروئيد" كه مطابق با سردي مزاج است مینويسد: "بيمار ممكن است ساعتها كنار آتش(به واسطه حس سرمايي كه دارد) به همين حال به نشنند و نتوان او را به آساني از جا برخيزاند" و در صفحه بعد مینويسد: "بدن به كمترين سرمايي حساس است." 6- در علم الغدد جلد 1 صفحه 162: "برخي كند ذهنيها و دير فهميها به بيكفايتيهاي خفيف تيروئيد[1] نسبت داده میشود." و نيز در صفحه 158 همين كتاب: "هوششان در درجات مختلف خلل يافته است. و از ابله كامل و نيمه ابله و ابلهوار ديده میشود." در كاملالصناعه مینويسد "و يكون قليل الفهم بطئي الذهن بليدا" تصادف عجيب اين است كه اين كلمات درست مطابق با همان كلمات كتاب امروزه است، قليل الفهم مطابق با ديرفهميها؛ و بطئي الذهن مطابق با كند ذهنيها. 7- در علمالغدد جلد 1 صفحه 152: "زبان حجيم میشود و سخن گفتن را دشوار میسازد" در كاملالصناعه مینويسد "ثقليل اللسان" يعني زبان سنگين میشود. 8- علمالغدد جلد 1 صفحه 152: "به كندي راه میرود و با شك و ترديد قدم از قدم برمیدارد." در كاملالصناعه "بطئي المشي متوقفا في الامور" يعني: به كندي راه میرود و در امور توقف میكند. 9- علمالغدد جلد 3 صفحه 256: " كم دلي و ترس اغلب نتيجه بيكفايتي تناسلي است" میدانيم كه در اينجا نيز متابوليسم بازال پايين میآيد" بنابراين علامت مزبور در رديف علامات سردي مزاج ذكر میشود و در كاملالصناعه دراين مورد مینويسد "جبانا خائفا" 10- در علمالغدد جلد 1 صفحه 153: "بيمار به غذا اشتها ندارد" و در كاملالصناعه "ناقص الشهوه" يعني اشتها ناقص و ضعيف است (توضيح آنكه در كتب طب قديم هر جا كلمه شهوت ذكرشده منظور اشتها به غذا). 11- علم الغدد جلد 1 صفحه 153: "غذايي كه میخورد به سختي و كندي هضم میشود" در كاملالصناعه "بطئي الهضم" يعني دير هضم ميشود. 12- در علمالغدد جلد 1 صفحه 154: "عنن در مردان ديده میشود" دركاملالصناعه "قليل الجماع" 13- علمالغدد جلد 1 صفحه 153: "قلب آرام و نبض آهسته میزند" دركاملالصناعه"و نبضه بطئا" يعني نبض آهسته میزند. اين علامتها كه جزئيات آن به تفصيل در كتاب امروزه درج شده است، مربوط به بيكفايتيهاي شديد غده تيروئيد ميباشد كه بيماري ميكسدم را به وجود میآورد، و تشخيص آن فوقالعاده آسان است. در كتاب"علمالغدد" جلد 1 صفحه 165 مینويسد: "ميكسدم كامل و معمولي بالغان را با يك نظ ميتوان شناخت. علايم مشخص كه ياد شد پزشك را از خطا بازمیدارد؛ اما در اشكال ناجور (آتي پيك) و ناقص بايد بين عوارض مشابه افتراق و تميز دارد." ولي متأسفانه اشكال ناقص و ناجور و بيكفايتيهاي تيروئيد به اين سادگي و سهولت تشخيص داده نمیشود، و حتي پزشكان مجرب نيز گاهي از تشخيص آنها عاجزند، چنانكه سزاري در كتاب "بيماريهاي غدد مترشح داخلي" صفحه 216 صريحا به اين معني اشاره كرده و مینويسد: "تشخيص بيماري هميشه آسان نيست" درمورد گواتر اگزوفتالميك يا بيماري بازدو كه در اثر شدت عمل غده تيروئيد بروز میكند نيز همين مسئله صادق است، و باز در كتاب "علم الغدد" راجع به تشخيص آن چنين میخوانيم: "در اشكال جور و كامل، تشخيص بيماري بسيار آسانست، و با يك نظر میتوان آن را بازشناخت؛ اما در اشكال ناجور و يا ناقص مخصوصاً در مواقعي كه يك يا دو علامت بيشتر موجود نيست، به دشواري روبه رو میشويم". ولي بايد دانست كه در اجتماعات بشري، تعداد ميكسدم و بيماري بازدو نسبتا كم بوده، و بالعكس تعداد بيكفايتيهاي خفيف يا هيپرتيروئيدي خفيف بياندازه زياد است چنانكه مثلاً در شهر دويست هزار جمعيتي، در برابر دهها مورد ميكسدم، مسلّماً ده هزار نفر مبتلا به بيكفايتيهاي خفيف تيروئيد وجود دارد كه معمولاً تشخيص داده نشده و به نوشته سزاري به حساب بيماريهاي ديگر گذاشته میشود؛ اما در اين مسئله نبايد پزشكان را مقصر دانست، بلكه اين طب جديد است كه از لحاظ عدم پيشرفت كافي در مباحث مربوط به بيماريهاي غدد مترشح داخلي نقطه ضعف از خود نشان داده، و معلومات كافي به دست پزشكان براي تشخيص صحيح اين بيكفايتيهاي خفيف نميدهد. هنوز علمالغدد به دوره رشد خود نرسيده و دوران كودكي خود را طي میكند. كيست كه امروزه تشخيص دهد كه علت بروز يك رماتيسم مزمن كه متناوباً بيمار را آزار میدهد منحصراً بيكفايتي خفيف تيروئيد میباشد. مدت 80 سال است كه اطبا در هر بيماري به سراغ ميكروبها ويروسها میروند، و علت بيماري را در اين موجودات نامرئي جستجو میكنند، و توجهشان هنوز به اهميتي كه غدد مترشح داخلي در بروز بيماريها دارد ابداً جلب نشده، و میتوان گفت كه نسبت به آن تقريباً بيگانهاند. براي اينكه معياري در اين زمينه به دست آيد، و معلوم شود كه هزاران بيمار مبتلا به ناراحتيهاي گوناگون و اختلالات و علايم مرضي خفيف يا شديد در اجتماعات كنوني يافت میشود، كه به حساب بيكفايتيهاي خفيف تيروئيد گذاشته نشده، و توجه طبيب را ابداً به سوي غدد مترشح داخلي جلب نمیكند، به شرح علايم اين بيكفايتيهاي خفيف كه در كتب علم الغدد امروزي درج شده است میپردازيم: "اين بيماران معمولا چهرهای رنگ پريده دارند كه بيشباهت به رنگ موم نيست: پلكهاي آنها سنگين و متورم است، مخصوصاً صبحها؛ بي حالي و سستي بدن داشته و فشار خون شرياني آنها كم است؛ زود از كارهاي بدني خسته میشوند، و به محض حركات شديدي تنگي نفس پيدا میكند؛ اختلاج در پاهاي آنها زياد ديده میشود؛ پوستشان خشك و گاهي به بعضي بيماريهاي جلدي از قبيل اگزما، ايكتيوز، پسوريازيس و كهير مبتلا میگردند؛ از سرما متاذي و ناراحت هستند و دست و پاي آنها در موقع برودت هوا زود كرخ و بيحس میشود؛ و معمولاً بياشتهايي دارند كه با يبوست شديد مزاج توأم است، ذهنشان كند و فهمشان كم است؛ دردهاي مبهم و مكرر مفصلي و عضلاني دارند؛ صبحها غالبا از سردرد شكايت مینمايند، و بالاخره گروهي از حالات رماتيسم مزمن و صداع شقي (ميگرن) و آسم را بايد در رديف بيكفايتيهاي غده تيروئيد محسوب داشت" آيا تعداد كساني كه در اجتماعات كنوني به اين اختلالات و ناراحتيها دچارند كم است؟ و نيز بايد سوال كرد كه اين بيماران را كه بايد در حقيقت نيمه بيمار ناميد امروزه چگونه درمان ميكنند و ملاك عمل اطبا براي درمان آنها چيست؟ آيا جز اين است كه همه روزه صدها و هزارها نظيراين افراد به كلينيكها و مطب اطبا مراجعه كرده از اختلالات مزمني كه ماهها بلكه سالها آنان را رنج میدهد شكايت كرده و پزشكان نيز جز توسل به معالجات سطحي و علامتي و مسكن به كار ديگري نمیپردازند؟ اينجاست كه ارزش واقعي طب قديم ايران و شخصيت علمي پزشكان قديم معلوم میشود، زيرا آنان با ممارست و تبحري كه در شناختن مزاجها داشتند، از موي سر تا ناخن پا در هر يك از بيماريها دخالت وضع مزاجي را محرز دانسته و معيار تشخيص و درمان آنها در كليه بيماريها، توجه به مزاج اصلي و عارضي بيماران بود، به علت همين تمرين دایم، منشا اختلالات و عوارضي را كه نام برديم به سهولت دريافته ، و اگر به كتب طب قديم مراجعه كنيم خواهيم ديد در فصول و ابواب جداگانه كليه اين علايم بيماري را تحت عنوان "سوءمزاج بارد" شرح داده، و به جرأت ميتوان گفت، به همان سهولتي كه امروز ما ميكسدم را تشخيص ميدهيم آنان بيكفايتيهاي خفيف تيروئيد را تشخيص میدادند. علت موفقيت پزشكان قديم در تشخيص و درمان بيماريها، اين بود كه در طبقهبندي امراض نقش ازياد و نقصان متابوليسم بازال و به اصطلاح خودشان گرمي و سردي مزاج را فراموش نمیكردند. و در حقيقت بايد بگوييم كه كليه بيماريها را از دريچه چشم يك نفر متخصص علمالغدد نگاه كرده، و علمالامراض انساني را از لحاظ ارتباط بيماريها با اختلالات غدد مترشح داخلي معتبر میدانستند؛ پزشكان امروزي نيز اگر بخواهند در تشخيص بيماريها توفيق بيشتر و كاملتر پيدا كنند بايد همين اصل را رعايت كنند، اصلي چنان متين و محكم كه در حال حاضر ايدهآل متخصصين فن است، چنانكه دكتر نصرت الله كاسمي استاد علمالغدد دانشگاه تهران در كتاب «غدد مترشح داخلي و بيماريهاي آن» ،جلد 3، صفحه 168 مینويسد: "دور نيست پس از زمان ما، عصري ببايد كه علمالامراض انساني فقط از همين لحاظ، يعني ارتباط امراض با اختلالات غدد مترشح داخلي، مناط اعتبار باشد و مورد مطالعه واقع شود." ما ايرانيان با مطالعه دقيق در مؤلفات پزشكان قديم ايران، و غور و تحقيق در افكار علمي آنان خواهيم توانست در راه و اصول به اين هدف گامهاي موثري برداشته و در حقيقت پيشقدم باشيم و چنين نيز خواهد شد. اكنون موقع آن رسيده است كه ببينيم قدما مزاجهاي گرم و سرد را چگونه تشخيص میدادند و راهنماي آنها در اين امر چه بود؛ پس گوييم ابنسینا در قانون مینويسد: (اجناس الدلايل التي منها يتعرف احوال الامزجه عشره) يعني "مزاجها را از ده راه میتوان شناخت): و ما فقط خلاصه مطالب مربوط به نخستين راه را با توضيحاتي در اينجا نقل میكنيم: نخستين راه شناختن مزاجها لمس پوست بدن است چون از راه حس لامسه بهتر و زودتر میتوان مزاجها را تشخيص داد و درك آن براي غير طبيب آسان میباشد؛ لذا آن را بر ساير راهها مقدم داشتهاند. به طوري كه قبلاً گفتيم كساني كه متابوليسم بازالشان بيش از ميزان عادي است (خواه در اثر هيپرتيروئيدي يا ازدياد فعاليت سورنال، هيپوفيز وغيره) قدما چنين اشخاص را گرم مزاج میناميدند كه افراد دسته اول درجه حرارت بدنشان معمولا از 37 درجه متجاوز بوده تا 38 درجه هم بالا میرود بدون اينكه عفونتي در كار باشد.[2] علت اين ازدياد درجه حرارت اين است كه افزايش متابوليسم با افزايش توليد حرارت توأم است، ولي چون دستگاه عصبي مأمور انتظام اخراج حرارت در شرايط معمولي كار میكند و مختل نيست[3] به اين جهت حرارتي كه به طور اضافي توليد میشود به مصرف بالا بردن درجه حرارت بدن میرسد، و بدن اين قبيل اشخاص در حس لمس گرمتر محسوس میگردد؛ و افراد دسته دوم درجه حرارت بدنشان كمتر از 37 درجه بوده و تا 35 درجه هم نزول پيدا میكند، و اگر بدن آنها را لمس كنيم سردي حس مینماييم. پس اگر طبيب با حس لمس دريابد كه بدن شخصي گرمتر يا سردتر يا معمولي است، میتواند استنباط نمايد كه متابوليسم بدن او بيشتر يا كمتر از عادي میباشد، يعني مزاجش گرم يا سرد است" و اگر گرمي و سردي حس نكند، متابوليسم آن شخص طبيعي بوده و مزاجش معتدل است، قدما از اين راه مزاجهاي گرم و سرد و معتدل را تشخيص میدادند، ولي در اينجا يك ايراد و اعتراض علمي پيش میآيد كه وارد هم هست، و آن اينكه حس لامسه غالبا خطا میكند و نمیتواند معيار صحيحي براي تشخيص گرمي وسردي بدن باشد، و اين خطاي حس لمس را در كتابهاي فيزيك امروز به اين ترتيب توضيح میدهند كه اگر دست راست را در آب سرد و دست چپ را در آب گرم فرو برده و چند لحظه نگه داريم سپس هر دوست را با هم از آن آبها درآورده داخل آبي كه درجه حرارتش متوسط بين گرم و سرد است نماييم، دست راست احساس گرمي كرده و از اين راه میگوييم اين آب گرم است، و دست چپ احساس سردي كرده و میگوييم اين آب سرد است، در حاليكه میدانيم آب مزبور يكي بيش نيست و آن هم نه سرد است و نه گرم. علت اين خطاي حس اين است كه تشخيص گرمي و سردي اشيايي كه با حس لمس درك میشوند بستگي مستقيم به درجه حرارت دست لمسكننده دارد مثلاً اگر طبيبي گرم مزاج بود و متابوليسم بازالش بيش از حد عادي باشد و دست به بدن شخص معتدلالمزاجي بزند، چون پوست بدن خودش گرمتر از معمولي است احساس سردي خواهد كرد و حكم به سرد بودن مزاج آن شخص خواهد نمود، در صورتي كه میدانيم اين حكم خطاست ولي اگر طبيبي معتدالالمزاج كه متابوليسم بازالش به حد اعتدال است دست به بدن كسي گذاشته و حس سردي يا گرمي دريابد، میتواند حكم كند كه آن شخص سرد يا گرم است، و اگر هيچ احساسي از سردي و گرمي ننمايد، میتواند بگويد كه آن شخص معتدلالمزاج است، و اين حكمها هم صحيح و مطابق با واقع میباشد.